شب گرم تابستان است. در یکی از سایتهای اینترنتی، متنی دربارهٔ ویژگیهای آثار داستانی ناصر تقوایی میخوانم. نویسنده برای نمونه، داستان کوتاه چاه را مثال زده است. داستان دربارهٔ پسرکی است که بابایش ناخدای کشتی کوچکی است و در روی عرشه «عبود» را میبیند. عبود، غواصی است که به زیر آب رفته و حالا کف عرشه نشسته است. پسرک در چشمان عبود چیز وحشتناکی میبیند. فرار میکند. ناخدا میگوید: «مجبورند برگردند ساحل چون عبود ناخوشه.»
چند روز پیش در باغ ملی اراک قدم میزدم. ساختمان سینما فرهنگ (دنیای سابق) را دیدم. سینمایی که سالها پیش ناخدا خورشید (ناصر تقوایی) را در همین سالن دیده بودم. مدتهاست که سینما تعطیل شده و سینما فرهنگ انگار دارد به سینما پارادیزو مبدل میشود. کنار سینما، گاراژ ایرانپیماست. نوجوان که بودم میدانستم چه روزی گونی حاوی مجلهٔ «فیلم» به اراک میآید. اتوبوس ایرانپیما که توقف میکرد شاگرد راننده، گونی مجلهها را پرت میکرد کف پیادهرو. ترکیب مشاهدهٔ سینمای قدیمی و خاطرهٔ مجلهٔ «فیلم» ناگهان مرا پرت کرد به مجلهٔ شمارهٔ بیستوسوم «فیلم». نوروز 64. همان شمارهای که از هوشنگ گلمکانی، نوشتهٔ «در برابر آینهٔ درون» را خوانده بودم. گلمکانی در متنی نوستالژیک، ماجرای سفر به شهر زادگاهش را نوشته بود. توصیف تبدیل شدن سینمای قدیمی شهر به رستوران در ذهنم مانده. اما از همه مهمتر حس تنهایی راوی است. گلمکانی از رفیق همدم روزگار نوجوانیاش، حبیب میگوید. از آن رفیقهای ششدانگ که همهٔ ماها به وقت نوجوانی داشتهایم و حالا دیگر چیزی از آن باقی نمانده است. همه چیز در گذر زمان رنگ میبازد. یادم میآید نویسندهٔ متن، ناله و مویه سر نداده بود اما اتمسفر اثر پر از حس تنهایی و غم غربت بود. همیشه فکر میکردم راز ماندگاری یک اثر در چیست؟...