این روزها ایرانی باشی و به هفتادوچندسالگی برسی، میدانی که در واقع چند قرن از زندگیات میگذرد، چرا که درس خواندن را زیر چراغ نفتی شروع کردهای و حالا رسیدهای به دنیای مجازی. انقلابی را به چشمانت دیدهای و گاه مثل من رفتهای به جایی آن سوی کرۀ زمین و خیلی دور از خانهات. به اینجا که میرسی خاطرههای گذشته تصاویر منقطعی میشوند و از یک دوست، از یک انسان، گاهی تنها چشمانش به یادت میآیند. وقتی به ناصر تقوایی فکر میکنم چشمانش را میبینم، درخشان و پر از قصههای ناگفته، چشمهایی که به درون دنیایت نفوذ میکنند و تا ابد با تو میمانند. به ناصر تقوایی که فکر میکنم لبخندش را میبینم، لبخندی شوخ و سرشار از طنزی گزنده ولی مهربان، همراه با سکوتی بیانتها. ناصر مردیست از جنوب، زادۀ آبادان؛ شهری که نمیدانست حومۀ لندن است یا شهر کارگران! خیابانهایش زیر آتش خورشید پر بود از ملوانان سرگردان و بوی تند ادویۀ هندی. از آن شهرها که تنها در افسانهها قد میکشند و به واقعیت میپیوندند و تولد در آنها فرصتیست برای همهکس شدن. او با بوی نفت متولد شده بود و چشم باز کرده بود به دیدن کشتیها و دریایی که او را با خود تا آن سوی دنیا میبرد، نه مثل من که زادۀ شهر حرامزادۀ تهران بودم؛ شهری بدون رؤیا که نمیدانست معنی دریا چیست. و از این رو بود که فاصلۀ سنی ما خیلی بیش از چهار سال بود. او دنیا را دیده بود و من خیابانهای بدقوارهای را که به هیچجا نمیرسیدند.