از ناصر تقوایی متولد ۱۳۲۰ که در دوران کودکی، نظارهگر حضور انگلیسیها در آبادانِ اشغالشده بوده و این روحیۀ شکستخورده در فضای دَمکردۀ یک بندر جنوبی در مجموعۀ قصۀ بههمپیوستۀ تابستان همانسال بازتاب یافته، بجز این انتظار نمیرفت که یکی از دغدغههای اصلیاش نگاه مستندگونه در آثارش باشد. در بخشهایی از همین مجموعه قصه، میتوان این رویارویی بیواسطۀ تقوایی با محیط و آدمهایش را به شکلی باورپذیر حس کرد: «من و خورشید و کنار آب نشسته بودیم و سایههامان در آب افتاده بود و با جَزر نمیرفت. آب از سر سایههامان پایین میرفت و سایهها کمکم به گِل مینشست. تا جَزرِ کامل پنجاه تن شِکر بار واگنها بود. رفتیم. چرخ را باز کردم و دیگر نگاه به پشت سرمان هم نکردیم. کارگرهای 7C تکههای تخته دستشان بود، پارههای صندوقِ شکسته. دم در شلوغ بود و شلوغی سر تخته بود. جوادآقا داد میزد از بوق صُب تا بوق شب کارتون همینه.»...