دیگر خسته شدهام از مرثیهنویسی مکرر برای از دست رفتن کسانی که دوستشان داشتم و دارم، از نگاشتن و غِرغِرهٔ پُفنالههایی در فضای مجازی و مطبوعات، که غالباً پر میشود از سجایا و مزایای داشته و نداشته و اغراقشدهٔ عزیزِ رفته، و دریغ و افسوسی که همواره این سؤال نپرسیده را به خاطر میآورد که اگر این همکار و رفیق و آشنایمان آن قدر شفیق و دوستداشتنی بوده، پس چرا تا حالا این میزان توجهمان را از او دریغ کرده بودیم؟ چرا این درک احساسی را پیش از مرگش به او نداشتهایم؟ و غالباً به مخیلهمان هم خطور نمیکند که این از ذهن مرگباور ماست که بیآنکه خود بخواهیم، انباشته و گرفتار چند دهه تلقین گسترده و پایانناپذیری شده که سلطهٔ مرگ و حزن و اشک و آه و ناله و انتظار بیوقفهٔ جهان دیگر را، سیاست زندگی، و سلطان و سلطهگر «بهزور زنده ماندنمان» کرده، و نه «زندگی» در جامعهای که دهههاست مفهوم «به قرار زیستن» را فراموش کرده و «مرگ» و پیامآوران آن را تقدیس کرده است...