شخصیت غمگین قصهٔ خیالی من انسان ناکاملی بود مثل همهمان. و مثل خیلیهامان در پی فهم چرایی هستی، راز فصلها، کنه کائنات، و درست و غلط جهان بود. جستوجو پی آواز حقیقت البته روش واحدی ندارد. بعضی از ما به عقل خود اتکا میکنیم و، به قول هاتف، دل ذره را میشکافیم تا آفتابیاش در میان بینیم. در مقابل، بعضیهامان پی انسان کاملی میگردیم که جواب همهٔ پرسشها را داشته باشد تا سر و دل به او بسپاریم. این روش دوم میتواند از دشواریهای فرآیند حقیقتجویی خلاصمان کند؛ چه، جستوجوی شخصی پی حقیقت آمیخته است با رنج تفکر، ابهامِ بیجوابی، دورههای تردید، و اشتباههای ناگزیر و بیپایان. کار خیلی آسان میشود اگر آن انسان کامل را پیدا کنی که برای هر پرسشی در باب امورات جاری جهان پاسخی در آستین داشته باشد. شخصیت من هم این راه دوم را برگزیده بود، یا برگزیدانده شده بود! با اینکه همهٔ خانوادهاش تحصیلات مبسوط داشتند و قاعدتاً باید به شکافتن ذرات میپرداختند، از کودکی از آنها آموخته بود که باید بگردد و انسان کاملی در همسایگی پیدا کند و در جلساتش حاضر شود و دل به گوهر معرفتش بدهد. هر از گاهی هم یکی از این کاملها یافته بودند و مدتی سرگرمش بودند. ولی جستوجو ادامه داشت. وقتی بزرگتر شد، مستقلتر شد و خودش هم یکیدوتا پیر جدید پیدا کرد (مثلاً پیر مربوطه ممکن بود جوانکی باشد سنگین و موقر با ریش کمرنگ و سیمایی همچون کلیشهٔ مسیح که کمانچه میزند و از دهانش مثنوی بیرون میریزد). اما به هر دلیل این انسانهای کامل جایی راهشان از قهرمان ما جدا میشد. تا اینکه نوبت آخرین پیر رسید...