یک سال پیش در چنین روزهایی، امید روحانی تماس گرفت و از وضعیت ناخوشایند بیماری حمید گفت. بغضم ترکید و گفتم: «نه، دیگر بس است. به خدا طاقتم تمام شده. چند دوست دیگرم بروند؟» مدتی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره هم جرات نکردم به حمید زنگ بزنم. ترسیدم تا صدایش را بشنوم، به هم بریزم. حمید در اواسط دهۀ ۱۳۶۰ و یکیدو سال پس از من به مجلۀ «فیلم» پیوست. پیشتر، برخی از نقدهایش را در مجلات «زن روز» و «سروش» خوانده
بودم و همکاری مشترکمان با بهزاد رحیمیان در کتاب «دوران خنده» در بهمن ۱۳۶۷ به نخستین دیدارمان انجامید؛ دیداری سرشار از گپوگفت دربارۀ بزرگان سینمای کلاسیک و یادآوری فیلمها و سکانسهای محبوبمان از کیتن و فورد و هاکس و لوبیچ و کاپرا و... از همان نخستین دیدار، هیجان و ابراز احساساتش توأم با حرکات دست و طرّهمویی که از پیشانی به کنار میزد و برخاستن و قهقهه و نشستن دوبارهاش، جذاب و دوستداشتنی مینمود و کمی که با او بیشتر همکلام میشدی، میفهمیدی چه آرشیو و دانش وسیعی از تاریخ سینما بهخصوص کتابهای انگلیسیزبان دارد...