اگر بازیگری با صدای بد متولد شده باشد، یک قرن زحمت و تمرین هم او را نجات نخواهد داد اما اگر بازیگری صدایش درست باشد، بخشیدن اشتباهات او آسان میشود. آنتونی هاپکینز، صدایی دارد که مثل هموطن ولزیاش ریچارد برتُن، از دل معادن ولز درمیآید. رویش غبار زغالسنگ نشسته و تیشهٔ معدنچی لبههای گفتارش را تیز کرده است. دنیایش پر از خاکستری و پلها خمیدهٔ سنگی است، آن طور که جان فورد، ولز را در درهام چه سبز بود تصویر کرد. در زنگِ صدایش، تهدید هانیبال لکتر همان قدر آسان مینشیند که ترحم استیونس، سرپیشخدمت بقایای روز. دومین «ابزار» کار او و خلع سلاح ما بعد از صدا، چشمانش است؛ چشمانی که بهروشنی خوانده نمیشوند. نگاهی که یا تهی است و یا احساساتی را که فکر میکنیم نباید در یک کاسه جمع شده باشند، یکجا دارد...