خیلی وقتها در خوابهای مکررم، خواب سینمای کوچک و گم و دنجی را میبینم که سوای سینماهای آشنای قدیمیمان، که در پسکوچه محلهای پرت، دور از مرکز شهر ناگهان سر راه ما ظاهر میشود؛ سینمای غیرمنتظره دلپذیری که اعلان رنگی یکی از آن سریالهای محبوبمان (بلای جان نازی، خنجر مقدس سلیمان، الهه خورشید، سِرّ عقرب) بالای سرش هست، که صِرف نگاه به آن درجه حرارت و ضربان قلب را بالا میبرد و روح آدم را پرواز میداد... گاهی هم باز توی یکی از این محلههای قدیمی، در خیابانهای پردرخت با صفای خوابهایم دنبال یک کتاب کهنهفروشی میگردم، خرازی فروشیهایی که ازشان کتابهای کهنه را با کاغذهای زرد و شکنندهشان (که چه بوی خوشی هم داشت)، کرایه میکردیم و یا میخریدیم: آرسن لوپنها (۸۱۳، سَرِ تُنگ بلور، دندان ببر)، تارزانها، جینگوز رجائی و آرسن لوپن شرق، جزوههای نات پنکرتون، پلیس خفیه آمریکایی (که معنی «خفیه» را تا سالها نمیدانستیم)... باز، الان که آدم فکر میکند، فیلمها و کتابها، بجز لذت یا شناختی که به ما دادند، غشایی به دور ما کشیدند تا یک جورهایی از صدمههای روزگار برکنار بمانیم. بجز این، ما را از شدیدا درگیر سیاست شدن که در آن سالهای نوجوانیمان تبش در جامعه بهشدت بالا بود، حفظ کردند؛ سیاستی که ازش البته درست هم سر درنمیآوردیم...