نه که خانهاش کنار موزهای باشد و عکسش نصب به دیوار موزه، که خانهاش هم یکپا برای خودش موزهای است و سر را به هر طرف که میگردانی عکسی و تصویری و ترسیمی از او را میبینی که نصب در جای جای خانه است و میتوانی ببینی و حسی کنی که فقط فیلمنامه نمینویسد، فقط فیلم نمیسازد، فقط رمان درنمیآورد؛ که نقاش است و شاعر هم هست و همه جای خانهاش طعم تماشا میدهد و شعر و هنر در آن جاری و ساری است. خودش که از سویی به سوی دیگر خانه میرود، چشمها هم پی او میروند و گاه البته جا میمانند در خم کتابهای توی قفسهها، تابلوهای کیپ تا کیپ در همه جا، نقاشیهای پراکنده پشت مبلها، روی دیوارها، و... حیف! منِ تشنه، فرصتی اندک دارم برای تماشایشان. این همه حس ثبتشده در دل یک تاریخ چنددههای را چهگونه میتوان با چند ساعت مجاورت ساده که قرار است گفتوشنیدی درباره خون شد باشد، پر و تقسیم کرد؟...