هادیهزاوهای، نقاش و مجسمهسازِ همدوره عباسکیارستمی، علیاکبرصادقی، نیکزاد نجومی، آیدین آغداشلو و... در دهه پرشور و عجیبِ 1340 دانشکده هنرهای زیبای تهران، برایم تعریف میکرد: «در آن دوره هر یک از ما در کنار تحصیل، یکیدو شغل هم داشتیم. عباسکیارستمی پرکارتر از بقیه بود؛ روزها در آتلیه اکبرصادقی و شبها در پلیس راه کار میکرد. صبحها هم با صورت رنگ پریده و چشمهای پُرخواب وارد دانشکده میشد. کمترین حضور را در بین دانشجوها داشت. همیشه فکر میکردم عاقبتش با این وضعیت چه خواهد شد، غافل از این که حسابی مشغول کار و خودسازی بود. در دانشکده نقاشیاش متوسط بود و به یاد ندارم حتی یک تابلو را تا انتها تمام کرده باشد. همین که بومها را روی سهپایهها میگذاشتیم، زمینه بومش را رنگ میزد، دو تا خط میکشید که استادها فکر کنند مشغول کار است و بعد غیبش میزد! وقتی برگشته بود که دانشجوهای دیگر کارهایشان را آماده کرده و منتظر نمره استاد بودند. آن وقت عباس بومش را از روی سهپایه برمیداشت و میگذاشت وسط زمین آتلیه؛ کمی عقب میرفت، آستینهایش را بالا میزد، دو تا دستهایش را محکم به هم میکوبید و با صدای بلند میگفت: حرررراج... حرررراج...!»
با حراج بومهای نیمهتمامِ کارگاه نقاشی دانشکده و بسته شدن داستانِ بوم و قلممو برای دو دهه در زندگی عباسکیارستمی، نقاشی برای او تمام نشد. همه آن تصاویر دنیای خیال و طبیعتی را که مجنونش کرده بود، یکجا بر پرده سینما و قاب عکاسی ریخت و این گونه پایان داد به تمامِ ناتمامهایش بر بوم زمخت و گونیبافت دانشکده. نگاه نقاشانه او در بسیاری از عکسها، فیلمها، ویدئوآرتها یا حتی هایکووارههایش به چشم میآید. میان عباسکیارستمی و جادوی نقاشی راز عجیبی است؛ پیچیده، شگفتانگیز و عمیق. به گفته خودش در پایان فیلم ده روی ده «چیزی دیدنیست که قابل دیدن نیست اگر نخواهی ببینیاش...». جستوجو و یافتنِ رد و نشان هر هنری در هنرِ دیگر عباسکیارستمی، به ویژه نقاشی در آثارش همیشه برایم لذتی تمامنشدنی داشته. نوشتن در این باب که از گرافیک آغاز شده، در سینما با تیزر و تیتراژ ادامه یافته و به آرامی با فیلم تجربه به فیلمهایش راه پیدا کرده و بعدتر در چند مجموعه عکس و فیلم 24 فریم به اوج رسیده، ساده نیست و در یکیدو صفحه نمیگنجد. بماند برای کتابی با این موضوع، همراه با مجموعهای کامل از طرحها، نقاشیها و متن کامل این مصاحبه که بسیار مفصلتر است...