... ناخدا، آه، این ناخدای نیمهشب را دستش را به دست من بسپارید تا در کنار هم، در پیادهرو خرّم جوانیمان، زیر سایه- آفتاب درختهای بهار، عینک خلبانی را تا روی پیشانی بالا زده، کلاه چرمی خلبانی بر سر، بلور چرمی و چکمهٔ سواری، بخرامیم با افتخار، و دخترکان با تحسین در گذر از کنارمان سرشان بچرخد و نگاهمان کنند و ما بیاعتنا، برویم به پیادهرو آن طرف خیابان پردرخت که از آن قنادی از دستگاه اتومات بستنی بخریم... و برویم رو به سینمای انتهای خیابان که الان دارد ماجراهای یار دیگرمان «نقابدار سیاه» را نشان میدهد...