در يکی از روزهای بیکرونای جهان، که برای رفتوآمد از مترو استفاده میکردم، هنگام غروب در ايستگاه دروازهدولت سوار شدم برای رفتن به محل زندگیام، شهرک اکباتان. شهرکی آرام و بیدردسر که محبوبيت ويژهای نزد پايتختنشينان دارد، چون همه چيزش بهجاست. مترو شلوغ بود و جايی برای نشستن نبود. ناچار به ميلهٔ بالای سر آويزان شدم. هنوز درست جابهجا نشده بودم که دستی از پشتسر بر شانهٔ راستم خورد. و اشاره کرد که به جايش بنشينم. يکی از خواص پيری اين است که در مترو يا اتوبوس آدم میشود «حاجآقا» و «بفرمایید» از در و ديوار بر سرش میبارد. باری... جوانی بود با موهای جوگندمی فرفری و تهريش. لبخندی بر لب داشت و گفت من دوست فرهاد هستم. بابک خرمدين. خوشحال شدم به چند دليل. نخست اين که يک سال آخر خدمت سربازی پسرم فرهاد در دفتر يا گروه راديو و تلويزيون ارتش به عنوان فيلمبردار سپری شد و با بابک نيز در همان واحد بود. تازه استخدام شده بود، به اصرار پدرش که خود ارتشی بود. دوم اين که خبر داشتم بابک خرمدين مستندساز بود و يکی از ساختههايش را داده بود به فرهاد که من ببينم و نظر بدهم. فيلم ساده، جذاب و آرامی بود. حکايت يک خانوادهٔ ساکن اکباتان که قصد مسافرت دارند و بنا به رسم اينجا کليد آپارتمانشان را به نگهبان افغان ورودی میدهند. نگهبان شبی مهمانی مفصلی در آن خانه برگزار و عدهٔ زيادی از «وطنداران»ش را دعوت میکند. و چون از راههای دور آمدهاند، شب را در همانجا میخوابند. از بخت بد، در همان ساعتها صاحبان خانه از سفر برمیگردند و با گروهی غريبه خوابيده بر کف زمين و روی تختها مواجه میشوند؛ اتفاقی غيرمنتظره که داستان را کاملاً متحول و پيچيده میکند...