سينمای کرهٔ جنوبی با چنان شتابی رو به جلو حرکت میکند که بعيد میدانم سينمای هيچ کشور ديگری طی اين سالها اين قدر در زمينهٔ ايدهپردازی و داستانسازی و تلفيق ژانرها و بازی کردن با آنها، توفيق به دست آورده باشد. آدم خيال میکند آنها عاشق و دلخستهٔ سينما هستند که میتوانند اين طور بیوقفه و يکريز فيلمهای خوب توليد کنند تا حدی که حتی فيلمهای درجهچندمشان هم از بهترين فيلمهای کشورهای ديگر، چيزی کم نداشته باشد. اين حرف البته با کمی احساساتگرايی آميخته اما بیراه هم نيست؛ تا عاشق سينما نباشی و به «تصوير» و «داستان» و هيجانزده کردن مخاطب علاقه نداشته باشی، نمیتوانی اين همه فيلم خوب توليد کنی. کرهایها نشان دادهاند که عاشق سينما هستند و با نيروهای کارآمد پشت و جلوی دوربين، هر بار میتوانند مخاطب را شگفتزده کنند. حتی جديدترين فيلم اين سينما، به همين علاقهٔ آنها به تصوير و فيلم و فيلمبازی/ سازی برمیگردد و جالب اينجاست که شخصيت اصلی اين داستان، يعنی جناب چا، واقعاً بازيگر معروفیست و اينجا در نقش خودش بازی میکند.
آقای چا بازيگر مشهوریست يا بهتر است بگوييم «بود». فيلم با تصاويری از دوران جوانیاش آغاز میشود که در اوج شهرت و محبوبيت است. سپس به دوران حال میآييم که او با چهرهٔ کمی شکسته جلوی دوربين ژست میگيرد تا لباس ورزشی نهچندان معروفی را تبليغ کند. آقای چا نمیخواهد بپذيرد سنش بالا رفته و تصور میکند همچنان همان بازيگر معروفیست که مردم برای ديدنش صف میکشيدند. اما سينما بیرحم است؛ يک روز تو را میخواهد، روز بعد فراموشت میکند. آقای چا اين را زمانی متوجه میشود که زير انبوهی از بتن و ميلگرد و خاک گرفتار میشود...