امسال واقعاً نمیدانستم برای بهاریهٔ مجله چه بنویسم. اصلاً نوشتنم نمیآمد. به هوشنگ گلمکانی زنگ زدم و همین را گفتم. گفت: «همین را بنویس». گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «از خودت بنویس» و خداحافظی کرد. توی آینه به خودم نگاه کردم. از خودم چه بنویسم؟
مدتی بود که زانوهایم درد میکرد. این درد بهمرور بیشتر شد. فعالیتهایم را کم کردم، زانودردم بیشتر شد، زانوهایم را گرم کردم، سرد کردم، ماساژ دادم، پماد مالیدم، درد بیشتر و بیشتر شد. سعی کردم ماهیچههای چهارسر را قوی کنم که فشار از روی زانو برداشته شود، فایدهای نکرد... یک شب که کف خانه دراز کشیده بودم و دیگر نمیدانستم چه کار کنم، پسرم گفت: «بیا از فردا بریم بدویم.» گفتم: «دیوانه شدی؟ من راه نمیتونم برم، تو میگی بریم بدویم؟» گفت: «چون راه نمیتونی بری میگم بیا بدویم.» به پسرم نگاه کردم ببینم شوخی میکند، دیدم نه جدی است. گفتم: «نمیتونم.» گفت: «میتونی.»
فردا صبحش رفتیم برای دویدن. پرسیدم: «چهقدر میدویم؟» پسرم گفت «42 کیلومتر و 195 متر!» خندیدم و گفتم: «اینو از کجا آوردی؟» گفت: «طول دوی ماراتنه، رکوردش هم دو ساعت و یک دقیقه و نُه ثانیه است.» گفتم: «رکوردش رو هم بزنیم؟» پسرم گفت: «رکوردش سخته ولی 42 کیلومتر و 195 متر رو میریم.» و شروع کردیم. بعد از دویست متر دیگر نفسم بالا نمیآمد و داشتم میمردم. اصلاً مردم. شب وقتی به زانوهایم که داشت منفجر میشد ویکس میمالیدم، پسرم گفت: «عالی بود، فقط 42 کیلومتر مونده بود.» نگاهش کردم، او هم نگاهم کرد. داشتم فکر میکردم چهقدر بزرگ شده که پرسید: «سیگار بکشم اذیت میشی؟» گفتم: «مگه سیگار میکشی؟» گفت: «کم.» گفتم: «معلومه که اذیت میشم.» گفت: «بد شد» و سیگاری روشن کرد. گفتم: «گفتم اذیت میشم، بعدش هم جلوی من سیگار نکش.» گفت: «من که میکشم، جلوی تو بکشم که بهتره تا یواشکی بکشم.» گفتم: «بهت میگم اذیت میشم.» گفت: «میرم کنار پنجره.» گفتم: «اونجا هم اذیت میشم.» سیگارش را خاموش کرد و نشست. کمی سکوت شد. گفتم: «میخوای بکشی بکش.» رفت کنار پنجره و سیگار دیگری روشن کرد. دلم نمیخواست پسرم سیگار بکشد ولی مگر خودم در جوانی کم سیگار کشیده بودم؟ پسرم پرسید: «تو هم سیگار میکشیدی؟» گفتم: «جوانیهام آره ولی ترک کردم.»