درس ما «بادام-مداد» بود. من درسم عقب بود. مرا در یک روز طالع خوش، در کلاس، سر نوشتن کلمهٔ بادام به او سپردند. دخترها جلوی کلاس مینشستند. با هزار جور خجالت کنارش نشستم. سرنوشتم را به دستهای کوچک او سپردم. سر کلمهٔ بادام دستم را گرفت. دستم را در جادهٔ خرم و خنک «با» به سوی بالا برد و من آرزو کردم که این «با» هرگز به انتها نرسد و تا زیر سقف آسمان، در تمامی راهها و کوچهها ادامه پیدا کند. «با»ی کشیده.
دستش مثل کبوتربچهای بر دستم نشست. دستهای ما به برکت بادام همدیگر را یافتند و پنجره پر از برگهای بید جوان بود. همعصر بهار، بادی از پنجره، کتاب اول را ورق زد و از لای ورقها زنبورها به پرواز درآمدند. دست در دست، زیر طاقی شکوفههای بادام، به سوی درِ معجر آهنی باغی رفتیم که پلههای کهنه و سبزهپوش از آن بالا میرفت. از پلهها بالا رفتیم. آن طرف، باغچههای گل و در کنار باغچه یک بیلچه و یک سطل حلبی قرمز و زرد برای بازی بچههاست. حوض فوارهای به پا کرده و آفتاب که از پشت به فواره میخورد، بر زمینهٔ آلاچیق نسترنپوش، رنگینکمان کوچکی درست میکند. به طرف حوض میرویم، دست دراز میکنیم به زیر آبشار، و انگشتهایمان پر طاووسی میشود. روی حوض مرغابیها شنا میکنند. دست در دست، دو بار، سه بار آبهای شفاف را طواف میکنیم. مرغابیها با فاصلهٔ وسوسهانگیزی نزدیک به لبهٔ حوض شنا میکنند و شال از رنگینکمان دور گردنشان پیچیده است. دست در دست از پلههای آجرفرش فرسودهٔ ایوان بالا میرویم. به پشت شیشههای چهارخانهٔ درهایی که به ایوان باز میشود (درهای دولنگهٔ آبی آسمانی) به تاریکی داخل اتاقها نگاه میکنیم. درهای بسته. یک در، دو در، هفت در بسته.
از پله پایین میآییم. پای پلهها یک سهچرخهٔ نوی سیاه و طلاییرنگ که گلگیرهای نقرهای دارد ایستاده است. دستش در دستم است که سوار سهچرخه میشود. بعد دستش را از دستم درمیآورد، دستهٔ سهچرخه را میگیرد، پا میزند و در انتهای خیابانبندی باغ، در میان شمشادهای بلند دور میشود. دامن سفید و روبانش باد میخورد. از دور صدای زنگ ریز و شاد سهچرخه میآید....
«شکوفهٔ بادام» اثر ونسان ونگوگ