ارواح شوم جزیرهٔ اینیشرین با شخصیت کالم (برندان گلیسن) مخاطب را به تفکر و همذاتپنداری با وضعیت او هدایت میکند. مارتین مکدانا را در ادبیات نمایشی با آثاری چون ملکهٔ زیبایی لینین، مرد بالشی، چلاق آینیشمان و در سینما، با شروع طوفانی در بروژ با بازی همین دو بازیگر اصلی فیلم اخیرش، با شخصیتپردازیهای دقیق نمایشیاش، میشناسیم؛ شخصیتهایی که با تصمیمهایشان، جهان اطراف (و آدمهای نزدیکشان) را متحول میکنند و در واقع، خواستهای درونیشان را با شدتی ویرانگر، بیرونی میکنند تا بهتنهایی متحمل بار سنگین تصمیم مهلک برای دگردیسی نشوند. از این رو، شخصیتها عموماً در وضعیتی سادومازوخیستی به سر میبرند و برای آن که تاب رنج شدید خودآزارانه را ندارند، آن را با دیگرآزاری تلفیق میکنند. در واقع این شخصیتها، عموماً به شکل ناخودآگاه، وضعیت مازوخیستی خود را به دیگران منتقل و آنها را حامل رنجی میکنند که از طرف خودشان شکل نگرفته و از بیرون به آنها تحمیل شده اما ناگزیرند با آن زیست کنند چون این رنج از سوی عزیزی به آنها رسیده که بیتفاوتی نسبت به رنج او برایشان غیرممکن بوده است. شخصیت اصلی فیلم، بر اساس تعریف و شیوهٔ روایت و کارگردانی، پادریک (کالین فارل) است اما شخصیتی که مخاطب را به همذاتپنداری و نوعی همدردی به خاطر عذاب وجدان انسانیاش دعوت میکند، کالم است. او از سطحی و بیخاصیت بودن حرفهای پادریک مینالد و او را محکوم به حماقت میکند. اما سؤال مهم فیلم این است: در اجتماع، چه کسی میتواند دیگری را «احمق» خطاب کند و چرا؟ اولین پاسخ کالم به این سؤال، دانش است؛ دانستن نام و موسیقی موتزارت و تأثیری در جهان گذاشتن. مکدانا بهسادگی این تفکر را منهدم میکند؛ در جایی که بعد از سخنرانی پادریک جلوی کالم و بقیهٔ اهالی دهکده و اشارهٔ کالم به این که از قرن هفدهم، موتزارت به یادگار مانده و نه مردمان مهربانش و چرخ تاریخ به همین منوال خواهد گشت، خواهر پادریک (کری کاندن) به او میگوید که موتزارت در قرن هجدهم میزیسته، نه قرن هفدهم! مکدانا به همین سادگی، ستون محکم و آسمانخراش دانش تاریخ را به سخره میگیرد؛ دانشی که با جابهجایی سادهٔ دو عدد، به هیچ تبدیل میشود و اعتبار اجتماعی را نیز از گویندهاش میگیرد.