پنجاهوپنج سال برای یک انسان فرصت کوتاهیست و عموماً به این معنا که صاحب این عمر نهچندان طولانی، پیش از آنکه بتواند تأثیر مهمی بر جهان پیرامونش بگذارد و آرزوها و هدفهایش را محقق کند به ته خط رسیده و وقت برایش تمام شده؛ بهویژه اگر در زمانه و زمینی پرآشوب زیسته باشد و مسیر زندگیاش از گریستن در گهوارهٔ ارغوانی آغاز نشده باشد. با عمری پنجاهوپنج ساله، فرقی نمیکند که صلاحالدین ایوبی باشی و از فتح جنگ صلیبی بازگشته باشی یا هنری هشتم انگلستان باشی و زمین و آسمان را به هم بدوزی که به بهای نابودی هزاران نفر، پسری از صُلب خودت را بر تخت شاهی بنشانی و حتی از تغییر آیین یک سرزمین هم باکات نباشد؛ در نهایت خاموشی ابدی پیش از آن فرامیرسد که حرفهایت را بهتمامی گفته باشی. سالی چند که از آن پنجاه و پنج سال بگذرد، دیگر کسی کرّ و فرّ شاهانه را به یاد نمیآورد و فرمانها و خطابهها خوانده نمیشوند. از هر زندگی فقط یادگارها و نشانههایی به جا میماند، در حد چند واژه یا تصویر، عمارتی نیمهویران یا بازساخته، قانونی متروک یا تغییریافته، و شاید صفحهای از کتابی که نامهٔ زندگیهای تمامشده است. اما سینما مانند ادبیات و تئاتر و هر پدیدهٔ دیگری که نشانی از «هنر» دارد، در همین فاصلهٔ کوتاه به اندازهٔ کافی فرصت میدهد که فکر و احساس و درک یک انسان از زندگی، مرگ، باور، تقدس، تردید، حقیقت یا هر مفهوم دیگری در حافظهٔ جهان ثبت شود و تا ابد کسانی به بازخوانی و تماشا و تفسیر و ستایشش بنشینند. عمر پنجاهوپنج ساله برای هرمن منکِهویتس کافی بود که همشهری کین بنویسد، و برای ژانپیر ملویل که شاهکاری چون سامورایی بسازد، و برای ارنست لوبیچ... که تا زندگی ادامه دارد و جهان برجاست، فیلمهایش را بی هیچ بهانه و مناسبتی میتوان دید و تحلیل کرد و لذت برد و آموخت. و برای یک انسان که به اعتبار انسان بودنش، ناگزیر، از همان لحظهٔ تولد، در محدودهٔ نقصها و ناتوانیهای ذاتیاش گیر میافتد و در برابر نیستی و خاموشی و فراموشی هیچ کاری از دستش برنمیآید چه چیزی میتواند از این نزدیکتر باشد به جاودانگی؟