ظهر روز جمعه بیستودوم مهر با دخترم به پارک ملت رفته بودیم تا دور از حالوهوای امنیتی شهر کمی استراحت کنیم. بالای پلههای خاطرهانگیز پارک ایستادیم تا کمی آفتاب بگیریم و نفس تازه کنیم. از لای شاخوبرگ درختهای سربههمساییده چشمم به ساختمان خاطرهانگیز «تولید» افتاد. در حالی که داشتم تغییر بیوقفهٔ همهچیز را در ذهنم بالا و پایین میکردم، آن ساختمان را به دخترم نشان دادم: «این هم ساختمان تلویزیون.» به نظرم ظاهر سیمانیرنگ این ساختمان قدیمی بدجوری توی ذوقش زد که بلافاصله گفت: «چه ساختمان زشتی!» اما من همان لحظه به یاد آوردم که تعدادی از زیباترین خاطرات زندگیام در همین سازهٔ بتونی و ساختمانهای ریز و درشت اطراف آن شکل گرفته است. یاد روزی افتادم که برای اولین بار از پلههای «سازمان» بالا رفتم. یاد روزی در اوایل دههٔ هفتاد افتادم که از طریق دوست و همکار عزیزم علی عبدیپور به امیرحسن ندایی معرفی شده بودم و او که آن وقتها برای سیمای انگلیسی شبکهٔ سحر کار میکرد قرار ملاقاتی گذاشته بود تا همدیگر را ببینیم و دربارهٔ طرحهای او صحبت کنیم. در آن روزِ بهخصوص، امیرحسن مثل خیلی وقتها (که بعدها فهمیدم از معدود عادتهای بد اوست!) تأخیری بهنسبت طولانی داشت و من که تصمیم گرفته بودم بیشتر از نیم ساعت معطل کسی نمانم، با کمی ارفاق، بعد از 45 دقیقه انتظار، آن همه راه را برگشتم و با خشم و ناراحتی داشتم از گیت بازرسی خارج میشدم که با هیجان از پشت سر به من رسید؛ و عذر خواست... که در ترافیک مانده... که از راه دور آمده و... از این حرفها. بعدها که رفیق و صمیمی شدیم، وقتی آن روز را به یادش میآوردم میخندید و با اشاره به قد بلند و جثهٔ بهنسبت بزرگ خودش میگفت: «با این هیکل مجبور شدم تا جامجم دنبال تو بدوم!» و اضافه میکرد: «اما ارزشش رو داشت... اگه قهر کرده و رفته بودی، شاید نمیتونستم اون برنامهها رو بسازم.»