چندی پیش که همراه یکی از همکاران برای بدرقه و خاکسپاری عزیزی به آرامستان رفته بودیم، از فرصت استفاده کردیم و پیش از شروع مراسم اصلی، در دیار هنرمندانِ سفرکرده به زیارت اهل خاک نشستیم. جایی که خود، شهر کوچکی است با حضور روزنامهنگاران و فیلمسازان و بازیگران و آهنگسازان و سایر «هنر»پیشهها. وقتی با احتیاط از روی سنگ قبرها حرکت میکردیم گویی وارد تحریریهٔ یکی از نشریهها شده باشیم، قدم به قدم میایستادیم و به همکاران دیروزمان سلام و عرض ادب میکردیم. بعضیها از همان آرامگاه ابدیشان در عکسهایی حکاکیشده به آسمان خیره بودند و برخی دیگر پشت پنجرههای غبارگرفته و کلمههای سنگی سکوت کرده بودند. هر قدم خاطرهای بود و هر سلام، یک قطره که نه، دریایی از حسرت و آه.
تهیهکنندهٔ یکی از موفقترین فیلمهای ایرانی در خارج از مرزها را دیدم که وقتی در زمان تولید یک برنامهٔ تلویزیونی همکار بودیم بدهی سنگینی بالا آورده بود و یکی از کارهای روزانهاش خیره شدن به افقهای خیلی دور و بلعیدن و انتقال دود سیگار به عمیقترین بخش ریههایش بود. مرد جوانی که شاید اگر بیستوپنجشش سال پیش نمرده بود، تازه الان نزدیکهای شصتسالگی بود. همکار جوانمرگ دیگری را دیدم که وقتی مدیران وقت تلویزیون ماشینحساب به دست گرفتند و به بهانهای مندرآوردی، ثانیه به ثانیهٔ تیتراژ کارهایش را از برآورد بودجه کم کردند، از حجم سرسامآور بدهیها دق کرد و طلبکارهای شاکی و خشمگین را با حسرتی بیانتها تنها گذاشت. روزنامهنگار قدیمی و پرسابقهای را دیدم که مستأجرِ صاحبِ یکی از دکههای روزنامهفروشی بود و همین کمدی سیاه و زهرآلود، هر روز به قلب و روح آزردهاش خراش میانداخت.
تازهترین مسافر این قطار ابدی هم اصغر یوسفینژاد، همکار محجوب، پرتلاش و قدیمی ماست که ظاهراً مویرگهای بیتابِ مغزش این حجم از فکر و خیال آزارنده و بیپایان را که این روزها در اطراف همهٔ ما میچرخد تاب نیاورد و مظلومانه رفت؛ حتی فرصت نیافت نمایش آخرین فیلم سینماییاش را به چشم ببیند. فیلمی که طعمهٔ ممیزیهای سلیقهای و هیأتهای بدسلیقه شد و در جشنوارهٔ سال گذشته از رقابت با تعداد قابلتوجهی اثر ضعیف و سردرگم در بخش «مسابقه» بازماند.