دقایق آغاز فیلم چیز دندانگیری ندارد. ریتم آرام، با چاشنی عشق و خیانت و البته حضور مگان فاکس در نقش اِما با آن آرایش غلیظ و حرکات کُند و رفتار گنگ، عواملی هستند که باعث میشوند با گاردی منفی داستان را آغاز کنیم. در واقع انگار مغزمان فرمان میدهد که قرار است داستانی عاشقانه آغشته به خیانت ببینیم که شخصیتهایش بیخود و بیجهت و با وجود آن همه امکاناتی که برایشان فراهم است، غمگین و ناراحت هستند و مدام برای یکدیگر پشت چشم نازک میکنند. اتفاقاً از همه روی مُختر، رفتار عجیبوغریب اِما است که به عنوان مثال اصلاً متوجه نمیشویم مشکلش چیست و چرا این همه ناز و ادا دارد! همسرش آن همه لباس و جواهر و اتومبیل و ویلای آنچنانی در اختیارش قرار داده ولی او هنوز انگار راضی نیست. درست است که مارک رفتارهای خاص و گاه ترسناکی از خودش بروز میدهد و با لحن خاصی حرف میزند که مو بر تن آدم سیخ میشود اما این دلیل خوبی نیست برای اینکه اِما را این همه ناراضی ببینیم. همان اوایل فیلم، آدم وقتی رفتار عجیبوغریب و دماغسربالای اِما با همسرش و البته معشوقش را میبیند، با خودش میگوید: «دیگر چه میخواهی از این زندگی؟! چرا هنوز راضی نیستی؟!» اما وقتی از خواب غفلت بیدار میشویم که هراسناکترین ایدهٔ داستان اتفاق میافتد.
برای خوانندههایی که فیلم را ندیدهاند، اکیداً توصیه میکنم ادامهٔ مطلب را نخوانند اما اگر هم دلشان طاقت نیاورد و به خواندن ادامه دادند باز هم آن قدر غافلگیری و هیجان در داستان وجود دارد که با لو رفتن این قسمت از ماجرا که بهاصطلاح اولین گره فیلمنامه است، در واقع چیزی از دست نمیرود. پس اگر آن دسته از دوستانِ کنجکاو، همچنان قصد دارند به خواندن ادامه بدهند، حسابی حواسشان را جمع کنند: اِما که پس از کلی نگاههای چپکی به همسرش در نهایت انگار فقط اندکی از موضعش کوتاه آمده و کمی راضی شده که در رفتارش تغییر بدهد، پس از یک شب طوفانی، از خواب بیدار میشود اما این بیداری، در واقع او را وارد کابوسی بیپایان میکند؛ همسرش در حالی که دست خودش را به دست او دستبند زده، با اسلحه خودکشی میکند و خونش روی صورت اِما میپاشد. اینجا آغاز دلهرهایست که نود دقیقه اِما و ما را رها نمیکند.