پیتر باگدانوویچ، یکی از منتقدان و فیلمسازان برجستهٔ آمریکا که بهتازگی درگذشت، کتابی منتشر کرد به نام ?!Who the hell is in it که شاید نزدیکترین ترجمه برای این عنوان چنین باشد: دیگه کی توش بازی میکنه؟! در این کتاب باگدانوویچ با چند تن از ستارگان قدیمی هالیوود مصاحبههایی طولانی انجام داده از جمله چارلی چاپلین، دین مارتین، لیلیان گیش، مریلین مونرو، جیمز استوارت، کری گرانت... و جری لوییس. در مقدمهٔ مصاحبهاش با لوییس نوشته است: «اولین بار به محض این که جری را در فیلم در جنگ با ارتش (1950) دیدم عاشقش شدم. در این فیلم برای اولین بار در نقش اول مقابل دین مارتین حضور داشت. وقتی او را در 1961 ملاقات کردم در نقطهٔ اوج کارنامهاش بود... این که در سالهای 1980-1970 و 1995-1984 در دو کسوف طولانی قرار گرفت و مردم او را نفهمیدند دیگر نکتهای عجیب قلمداد نمیشود اما این که حتی در دورهٔ درخشانش بهدرستی از سوی منتقدان و تماشاگرانی که دوستش داشتند فهمیده نشد غافلگیرکننده است. مردم اغلب فراموش میکنند که لوییس در بیستسالگی ستارهای بزرگ شده بود. گویی موفقیتهای ابتدایی او همه نوعی اشتباه اداری بودهاند. آنچه بیشتر مردم ناخودآگاه و بلافاصله از جری لوییس به یاد میآوردند این بود که او مانند کودک نهسالهٔ ترسو و بامزهای بود که در ذات همه وجود دارد، بهخصوص مردان. از آنجا که زندگی در نیم قرن دوم عمر مردم دشوارتر میشود، گاهی فرد تمایل پیدا میکند «لحظهٔ خصوصی جری لوییسی»اش را تجربه کند و به آن پناه ببرد. لوییس به حقیقتِ موجود درون هر جوانی تلنگر زد اما زمانی که تماشاگرش پیرتر شد و علیه جوانی خود شورید اعمال و لحظات جری را کودکانه قلمداد کرد. حقیقت این است که آنها بهواقع میل پنهان و مرموز خود را برای پناه بردن به فرم و بستری کودکانه برای عبور از موانع زندگی مخفی میکردند. مردها آموختهاند تا احساسات عمیق خود را کنترل کنند و اگر چنین نکنند یا ترس خود را نشان بدهند لابد تحقیر میشوند. و به همین دلیل جری برای زنان بیشتر خوشایند بود. آنها آسیبپذیری و انعطافپذیریهایشان را در جری پیدا میکردند. لوییس در نقطهٔ اوج حرفهاش بیشتر به آدمی دستوپاچلفتی، عقبمانده و احمق معروف بود. مردمی که هیچگاه اعتراف نکردند دلیل خندیدنشان از ترسیدنهای جری این است که خودشان آن ترسها را حس میکردند و واکنشهای او را میشناختند چون خود نیز چنین واکنشهای درونی را تجربه کرده بودند. به همین دلیل بیشتر به جری از ته دل میخندیدند. این که لوییس کاملاً غریزی کار میکرد، هم درست است و هم نادرست. اما از همان ابتدا دقیقاً میدانست چه کند تا بامزه باشد و وقتی فهمید چه کارها میتواند با شریک خوشتیپ، باادب، خشک، و پیرترش دین مارتین انجام دهد در یک دهه میلیاردر شد و میلیونها خنده آفرید.»
جری لوییس با نام جوزف لِویچ سال 1926 در نیووارک ایالت نیوجرسی متولد شد. روی ورودی خانهاش در خیابان سَن کلاد پلاکی طلایی وجود داشت با این جملهٔ حکاکیشده: «خانهٔ ما به روی آفتاب باز است، به روی دوستان، مهمانان، و خداوند». یکی از دلایلی که حرفهٔ لوییس را بینهایت ویژه و جذاب میکند این است که او بر خلاف همکاران سینماییاش - به غیر از چاپلین و کاساوتیس - با موفقیتی چشمگیر در فیلمهایی که خود مینوشت و تهیه و کارگردانی میکرد به ایفای نقش میپرداخت. پیتر باگدانوویچ از این نگران است که چرا و چهطور قدرت و کاریزمای این بازیگران قدیمی معمولاً پس از بازنشستگی یا مرگ فراموش و بیارزش میشود. او افسوس میخورد که وقتی هنگام کارگردانی فیلمش در 1997 به بازیگر جوانی گفت: «تو مرا یاد جیمز کاگنی میاندازی!» بازیگر نمیدانست کاگنی کیست. یا وقتی به بازیگر جوان دیگری در 2002 گفت: «این صحنه را مثل کری گرانت بازی کن!» بازیگر سرگردان شد و واکنشی خنثی نشان داد: «آنها نهتنها چیزی از ریشههای خود نمیدانند که حتی علاقهای هم به فیلمهایی که قبل از 1980 ساخته شده نشان نمیدهند!» امید باگدانوویچ با انجام این گفتوگوها این بود که ستارههای گذشتهٔ کشورش را دوباره برای جهانیان زنده کند و پتانسیل قابلدسترسی در اختیار تماشاگران قرن حاضر قرار دهد. هدف اصلی او زنده نگاه داشتن تاریخ بود. او گفته است: «روی پردهٔ سینما خیلی از این بازیگرانِ پُرخاطره همچنان نفس میکشند، همچنان عشق میورزند، و همچنان سِیلی از اشکها و لبخندها را سرازیر میکنند. چرا بگذاریم چراغهایشان خاموش شود آن هم زمانی که همچنان خیلی چیزها برای عرضه کردن دارند؟!» چاپلین، کسوت و مقام زوج هنری لوییس و مارتین را همارز لورل و هاردی میدانست.
اولین باری که مردم را خنداندی کاملاً یادت هست؟
بله سال 1931 بود و من پنجساله بودم. تاکسیدو پوشیده بودم. مگر میشود اولین باری را که تاکسیدو پوشیدم فراموش کنم؟! پدر و مادرم آن را خریده بودند. با آنها در تماشاخانهای کار میکردم. آمدم روی صحنه و آواز معروف آن روزگار، برادر، یه ده سنتی داری کمک کنی؟! را خواندم. اتفاقی افتاد که نمایش را بهناچار متوقف کردم. یک بچه با تاکسیدو مگر کاری غیر از این میتواند بکند؟ تعظیم که کردم پایم لغزید و به یکی از چراغهای روی صحنه برخورد کردم و چراغ منفجر شد و چنان از صدا و دود ترسیدم که گریهام گرفت و تماشاگران هم خندیدند! دیوانه شده بودند! این اولین خنده بود. اینجا بود که فهمیدم خندههای بعدی بقیهٔ عمرم را باید از طریق چیز شکستن و سُر خوردن و افتادن ایجاد کنم!
پدرت حامیات بود؟
او فقط روی صحنه راه میرفت و آواز میخواند! مردم معمولاً از مادرم میپرسیدند چرا من آن قدر سرسخت و جدی بودم که هرگز نمیخندیدم و عکسالعملی نشان نمیدادم. و مادرم جواب میداد: «چون او درس میخواند!» هشتنُهساله که بودم ردیف جلوی جلو مینشستم و پوست مورمورشدهٔ بدن پدرم را وقتی آوازی میخواند میدیدم. من تا این حد به ماجرا نزدیک بودم. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد روبهرویم اتفاق میافتاد. انواع و اقسام نوشیدنیها را مینوشیدم. تحصیلم شده بود فراگرفتن آنچه مقابل تماشاگر میبایست انجام داد.
مادرت هم روی صحنه همراه با پدرت اجرا میکرد؟
البته. مادرم رهبر ارکستر او بود.
پدر و مادرت گویا همهجا تور میگذاشتند و تو همیشه همراه آنان بودی.
تمام دههٔ 1930 همراهشان بودم. اما در 1940 وقتی چهاردهساله بودم آنها در بوستن اجرایی داشتند که مرا با خودشان نبردند. آتشسوزی بزرگ بوستن هم آن زمان رخ داد و آنها جان سالم به در بردند. پدرم مرد خاصی بود و بینهایت کنجکاو. باید همه چیز را میدید و میدانست و امتحان میکرد! دغدغهٔ جمعآوری اطلاعات داشت و تا جایی که میتوانست همه چیز را یاد میگرفت. با این که مدرسهاش را تمام نکرد ولی همین کنجکاویاش هنگام آتشسوزی باعث نجاتشان شد و توانست راه فرار را پیدا کند. اجراکنندگان نمایش در آن شب از ورودی بهخصوصی در کوچهٔ پشتی داخل شدند و کارگران کوکونات گروو هم از مکان دیگری وارد میشدند. پدرم هر دو ورودی را میشناخت و زمانی که آتش به راه افتاد بازوی مادرم را گرفت و او را به سمت یکی از همین خروجیها برد، در غیر این صورت محال بود نجات پیدا کنند. باک جونز، ستارهٔ فیلمهای کابویی صامت، در آن آتشسوزی کشته شد و اتفاقاً پدر و مادرم اولین بار بود که او را در آن شب ملاقات کردند. آن شب من کنار مادربزرگم در خانه بودیم. صبح بیدارم کرد و گفت آتشسوزی شده ولی پدرت تماس گرفته و گفته حالشان خوب است. پدر و مادرم در آن شب نمایش فوقالعادهای را تجربه کردند؛ یک پله بالاتر از برلِسک! خوشحالم خیلی از خصوصیات پدرم را به ارث بردم. من هم راه او را دنبال کردم و هر چه یاد گرفتم به خاطر کنجکاوی بود.
آیا به طور رسمی مدرسه را به پایان رساندی؟
فقط تا دوم دبیرستان مدرسه رفتم. بعد ترک تحصیل کردم.