آغاز فیلم شبیه یک قرارداد است، که قرار است تماشاگرِ چهجور دنیایی باشیم. زنی جوان در حال تی کشیدن راهرو، دستش را به سمت پنجره میبرد و انگار در حال لمس نور است. مکان و حرکت، نشانههای واقعیست اما این که او با نوری سرگرم است که از پنجره به داخل تابیده، ماهیتی ذهنی هم دارد. کمی بعد مردی را با بادکنکی قرمز در یک دست و سهچرخهای در دست دیگر میبینیم که در جستوجوی سیتیاسکن است. بیشترین احتمالی که در این لحظه به ذهن میرسد این است که اینجا مرکز نگهداری بیماران روانیست و زن و مردی که دیدهایم، دو بیمارِ همینجا هستند. اما این پیشفرض با واقعیت بعدی فرو میریزد. اینجا بیمارستان است و زن، نیروی خدماتیست و مرد، بیماریست که واقعاً برای انجام سیتیاسکن مغز آمده و بادکنک و سهچرخه، هدایاییست که برای تولد دخترش خریده. اما یک نکته بر خلاف منطق معمول است؛ این که چرا هدیهها را به نگهبانی نسپرده و آنها را با خود آورده است؟ و اصلاً امکان دیدن چنین موقعیت غیرمتعارفی در یک بیمارستان، تا چه حد واقعیست؟ مگر این که بستری از شوریدگی را به عنوان پیشفرض پذیرفته باشیم. و این همان قراریست که فیلم با آدمها و رخدادهایش دارد: «شوریدگی». و انتظار دارد سستیهای داستان و ضعفهای مکرر علتومعلولها و چراییهای منطقی را از همین منظر ببینیم؛ و اگر بتوانیم کمبودهای فیلم را نادیده بگیریم، میتوانیم با تیتی همراه شویم و از راستی و سادگی و عشق و جنون و کودکی و تنهایی و تفاوت و بزرگیاش لذت ببریم؛ اتفاقی که با توجه به استقبال خوب مخاطبان از فیلمی بدون تبلیغات رخ داده است. اما اگر بخواهیم قصهٔ فیلم را موشکافی کنیم و به شخصیتپردازیها دقیق شویم و در پی پاسخِ چراهای مکرری باشیم که در فیلم شکل میگیرد، همه چیز به حد متوسطی سقوط میکند، جز بازیهای بازیگران دو نقش تیتی و امیر. تیتی جوریست که انگار یک فیلم خوب ساختهنشده در درونش پنهان شده اما بروز نیافته است. از آن ایدههای منحصربهفردیست که حتی قابلیت دوباره نوشتن و ساختن دارد.
عکس از امید صالحی
تیزر فیلم از کانال آپارات «سینماتیکت»