سال 1941 به دنیا آمدم و در غمِ غربتِ غریبِ زمانهٔ جنگ و نسبت شکنندهاش با شادی بزرگ شدم، و همچنان امید دارم که فیلمهای خوبی ساخته شوند که کمابیش همه را سرگرم کنند بیآنکه احمقانه یا فریبکارانه باشند. فراموش نکنید که حتی در 1940 تا 1945، جهان داشت برخی از بهترینها و ماناترین فیلمهایش را میساخت: مغازهٔ کنار خیابان (ارنست لوبیچ)، بانو ایو (پرستن استرجس)، منشی همهکارهٔ او و داشتن و نداشتن (هاوارد هاکس)، نامه (ویلیام وایلر)، شاهین مالت (جان هیوستن)، لورا (اوتو پرِمینجر)، مرا در سنت لوییس ملاقات کن (وینسنت مینِلی).
بیشک این فیلمهای هالیوودی واجد شرایط عنوان «سرگرمی» هستند و همهشان هم محبوب بودند. اما این سیاهه میتواند گسترش یابد تا کارهای خطیرتری را از زمانههای خطرناک و کشورهای دیگر در بر گیرد. هنری پنجم (لارنس اٌلیویر)، رٌم شهر بیدفاع (روبرتو روسلینی)، بچههای بهشت (مارسل کارنه)، زندگی و مرگِ سرهنگ بلیمپ (مایکل پاول و اِمریک پِرسبرگر)، بانوانِ جنگل بولونی (روبر برسون) و حتی همشهریکین (اورسن ولز). همهٔ اینها فیلمهای موفقی نبودند، یا تماشایشان راحت نبود. با این همه، این فیلمها با عنوان کلاسیک به تاریخ پیوستهاند زیرا به قدر کافی آدمهایی بودهاند خوگرفته به این که از فیلمها انتظاری بیش از خوشگذراندن داشته باشند. شاید آنها هنر هم باشند. این واژه شما را پس نزند؛ هنر میتواند شورانگیز و روشنگر باشد. (واژهای دیگر برای سرگرمی). اسبابِ تفریح هم میتواند باشد. «اسبابِ تفریح» واژهٔ بسندهای برای سینما در سالهای جنگ نیست. در 1945، نظامیان بریتانیایی و آمریکایی که دستاندرکار فیلم بودند به اردوگاههای کار اجباری که بهتازگی آزاد شده بودند رفتند: اردوگاههای برگن-بلزن، داخائو، بوخنوالد. دستاندرکارانِ روسی در آشویتس بودند. نمای گرفتهشده در آن مکانها «اسباب تفریح» نبود؛ با این حال، منطقی بود که بگوییم نیاز بوده که دیده شود. فیلم این قدرت را دارد: «شنیدن کی بٌوَد مانند دیدن».