«... و اما دربارۀ این غریبه، باشو، والله چه عرض کنم؟ و اصولا چه اطمینانی به یک ناشناس است؟»
این جملات را قسمتِ شنبهسرایی در نامهای برای نایی فرستاده است. نایی پیشتر برای او نوشته بوده که این غریبه، نامی دارد (باشو) و بیش از نانی که میخورد، کار میکند و حالا با تاخیری معنادار، شوهرش پاسخ میدهد. پاسخ، باشو را میپریشد، چنان که برای اولین بار، نایی را بهراستی ترک میکند. نامۀ خواندهشده به دست نایی میرسد. باد، نامه را میآوَرَد، وقتی نایی دارد روی زمین کار میکند. باد هم مثلِ عناصرِ دیگر، همدستِ نایی است و او را بهموقع از رفتنِ باشو باخبر میکند. نایی، باشو را مییابد که پریشان از غریبهخواندهشدن، به انبار پناه برده است، به جایی در حاشیه؛ جای مشروعِ غریبهها و دیگریهای هر جامعهای که فرهنگاش را مرکز میداند و غیر را میرانَد. باشو انگار برای نخستین بار است که با خواندنِ این نامه، غریبهبودنِ خود را پذیرفته. آیا او پیشتر از غریبهبودنش باخبر نیست؟ نمیشود که نباشد! تا به اینجا، روایتِ فیلم بر مرکزیتِ متمایزبودن و متفاوتبودن و غریبگیِ باشو شکل گرفته است. کارکردِ دراماتیکِ اهلِ روستا اصلا نمایشِ غریبهبودنِ باشو است. آنها بارها و به شکلهای مختلف، متفاوتبودنِ او را به رخ کشیدهاند. اما کلمات و رفتارِ تحقیرآمیزشان میرود و در هوا گم میشود. باشو خواندن میداند و مهمترین حرفهای فیلم بهشکلی مستقیم از همین تواناییِ باشو به گوش ما میرسد؛ جایی که کتاب فارسی را برمیدارد و از روی آن میخواند: «ما فرزندانِ ایران هستیم.» کتاب درسی از وحدت و از شراکتِ آب و خاک میگوید و نامۀ شوهرِ نایی از گسست و غریبهبودنِ باشو و عدمِ اطمینان به یک ناشناس. نامۀ شوهرِ نایی انگار حرفهای شفاهیِ روستاییها را به سندی غیرقابلگریز بدل میکند. سندی که باشو آن را کلمه به کلمه درمییابد و از خانه میگریزد. از سوی دیگر، نامه از جانبِ مردِ خانه آمده است؛ کسی که باشو در ناخودآگاهِ روایت، جای او را گرفته است. حالا او این غریبه را در جای خود نمیپذیرد و باشو میداند که دیگر باید غریبگیاش را باور کند، چون کسی از اهل خانه است که دارد او را میراندَ.