هادی حجازیفر از ایستاده در غبار شناخته شد اما کمتر کسی به یاد میآورد که او اولین بار در مزرعۀ پدری (رسول ملاقلیپور) بازی کرده است. بیش از ده سال زمان نیاز بود تا حجازیفر نامش را در سینمای ایران ثبت کند. درخشش او در نقش احمد متوسلیان نامزدی تندیس زرین بهترین بازیگر نقش اول را برایش به دنبال داشت و در ماجرای نیمروز (محمدحسین مهدویان) بود که سیمرغ بهترین بازیگر نقش مکمل را گرفت تا به آنچه که شایستهاش بود برسد. او نمونۀ بارز کسیست که پلههای موفقیت را گامبهگام بالا آمده و هیچ عجلهای برای رسیدن به جایزه و شهرت به خرج نداده است. در سینمای کمتنوع ایران، او موفق شده تنوع نقشهایش را حفظ کند و همین که در نقشهای دور از ذهنی مانند کمدی کاتیوشا (علی عطشانی) بازی میکند و اتفاقاً موفق به خنداندن مخاطب میشود نشان میدهد کارش را بلد است.
وقتی در جشن منتقدان با هادی حجازیفر روبهرو شدم، به من گفت برویم یک فیلم «آنا دیلی» (زبان مادری) کار کنیم، آن زمان من با ائو/ خانه که یک فیلم «زبان مادری» بود در جشنواره حاضر شده بودم و نمیدانستم فیلم بعدیام با پنج سال تأخیر قرار است ساخته شود. وقتی حجازیفر ایستاده در غبار را کار کرد، واقعاً نمیدانستم اهل آذربایجان است. بعداً متوجه شدم که فقط من این را نمیدانستهام! نهفقط به عنوان بازیگر بلکه به عنوان نمایشنامهنویس هم خیلی فعال بود و من چهقدر دیر متوجه این قضیه شدم. در مصاحبۀ کوتاهی که در ایام جشنواره کرد لطف زیادی نسبت به بازیگران ائو/ خانه داشت. این گونه بود که ارتباط ما برقرار شد و از آن پس جزو افرادی شد که دوست داشتم حتماً بدانم چه میکند. نقش مهم و اثرگذار او در آتابای بهانهای شد برای همنشینی و همصحبتی در برابر دوربین «فیلم امروز»؛ همین گفتوگو که نسخۀ مکتوب و کمی خلاصهشدهاش را میخوانید.
هادی حجازیفر: آشنایی من با خانم کریمی، در مقام بازیگر شکل گرفت. سر یک کاری، من بعضی سکانسها را بازنویسی میکردم یا دیالوگ مینوشتم. خانم کریمی اولین کسی بود که به این موضوع دقت کرد. ایشان برای فیلمشان گروهی تشکیل داده بودند که با هم گپ میزدند و ایده داشتند. خدابیامرز آقای کامبوزیا پرتوی هم آن موقع بودند. انواع و اقسام ایدهها و خطوط داستانی مطرح میشد. تا این که قصۀ آقای درویشیان به میان آمد؛ یک داستان کوتاه دربارۀ عشق نوجوانی روستایی به دختری شهری. طرحهای مختلفی نوشته شد. من ازشان خواهش کردم اجازه بدهند طرحی سهچهارصفحهای بنویسم. نوشتم و از قضا خیلی پسندیدند. به این شکل کار شروع شد. ولی فکر کنم نزدیک هشتنُه ماه نوشتن فیلمنامه طول کشید. این زمان به دلیل سختی فیلمنامه نبود بلکه به دلیل تنبلی من در نوشتن بود. نوشتن جزو سختترین کارهای دنیاست. بهشدت آدم سختگیری هستم. چیزی به نام چرکنویس ندارم. نمیتوانم به خودم بگویم میروم جلو و حالا بعداً برمیگردم و درستش میکنم. در کنکور هم همین مشکل را داشتم؛ اگر سؤالی را بلد نبودم، رد نمیکردم و سراغ سؤال بعدی نمیرفتم! حتماً باید آن را حل میکردم و بعد میرفتم سراغ بعدی. چیزهایی به لحاظ تکنیکی در فیلمنامه برایم مسأله شده بود؛ معمولاً یک عمل منجر به فاجعه میشود اما چهطور میشود یک بیعملی منجر به فاجعه شود؟ در واقع سؤالهایی برای خودم مطرح کردم و حتی گشتم ببینم نمونههای مشابهی وجود دارد یا خیر. قصه آرامآرام شکل گرفت. فیلمنامه به لحاظ داستانی لاغر بود. با خودم کلنجار میرفتم که شخصیت داستان را چهگونه بشناسیم، چهگونه دوستش داشته باشیم و...