موج نوی سینمای رومانی چند چهرۀ درخشان را شناساند. فیلمسازانی با نگاهی متمایز به احوال و اطراف، در سرزمینی که تازه از قید کمونیسم آزاد شده و مشکلاتی بغرنج دارد. دو تن از این فیلمسازان طی کمتر از دو دهه تثبیت شدند؛ کریستیان مونجیو و کریستی پویو. مونجیو با چهار ماه، سه هفته و دو روز دل همه را برد، پویو با شاهکارش مرگِ آقای لازارسکو به فهرست فیلمسازان محبوب منتقدان راه یافت، و هر دو فیلم جوایز مهم جشنوارۀ کن را گرفتند.
بعد از لازارسکو که بوروکراسیدرمانی رومانی را در آمبولانسسواری دانتهوارِ شبانهای ریشخند میکرد و پیشنهادهای انقلابی و جسورانهای در فرم داشت، کار پویو سخت شد. با این که تحت تأثیر جریان موسوم به Direct Cinema بود که هدفش تولید کمهزینه و سبُک فیلم مستند دور از هیاهو و گروههای بزرگ است اما پویو نمیتوانست لازارسکو را ادامه دهد. او از فیلمی درآمد که همان یک بار، به همان شکل و با شور چریکیِ سیسالگی، میشد ساخت. پنج سال بعد آئورورا روی پرده رفت. پس از اثری انتقادی و سیاه دربارۀ جامعهای بیمار که در آن جان آدمیزاد به یک ارزن نمیارزد، و تعقیب لحظه به لحظۀ مردی محتضر در آخرین روز زندگی، چهطور میشد هویت نویافته را تکمیل کرد؟ جواب پویو عوض کردن نمای نقطهنظر بود. آئورورا، با بازی خود کارگردان در نقش اصلی، کوششی برای معنی کردن درام خانوادگی با مایههای روانشناختی و جنایی است. درامی که در آن طلاق، فقر و روبهروشدن با بحران در صورتمسألهای متفاوت طرح میشود. تمام مکانها در این فیلم نامکان است و هیچجا برای ویورل نقطۀ امنِ آسایش نیست. خانهای که پس از طلاق به آن کوچیده لخت و خالی است و دیوارها نیاز به رنگ و بازسازی دارد. هرگز نمیبینیم بخوابد، یا جز ایستاده پای سینک غذایی بخورد. استیصال نهفقط در حال و روز قهرمان، که در بافت و فضای فیلم و در سراسر اثر محسوس است.